آدمی نباید در دوران کهولت و پیری مهاجر شود! که هر لحظه اش آه است و اندوه است و بیگانه گی تا مغز استخوان! از دیدن پیرمردها و پیرزن های هموطنم، مخصوصا زنان کهنسال با آن چادرک های حریری رنگ خاکستری، که بیشتر در انوبوس و مترو می بینم شان، دلم پر از غم می شود. دلم می خواهد تمام غریبی شان را در آغوش بگیرم. تمام وجودم پر از بغض می شود... اینکه گویی کنده شده اند از تمام جهان شان؛ و مجبور اند در ادامه این زیستن خود را بچسبانند به یک آواره گی و اندوه همیشگی! وقتی به دنبال صندلی خالی ای برای نشستن در مترو چشمانشان هر طرفی سرگردان می شود، تو گویی تمام سرگردانی شان به معرض نمایش عمومی گذاشته می شود. : مادر جان بیا اینجه بشین... گویی دنیا را شنیدن این یک جمله عادی به پبرزن داده باشد، چشمانش به یکباره پر از شوق می شود و جان می گیرد. از جایم بلند می شوم و پیرزن سرجایم می نشیند. با شوق به من نگاه می کند. تو گویی به تکه ای از وطن می نگرد، به لحظه ای از خاطره... به یک خودی... بعد یک ورق را نشان می دهد که رویش آدرسی نوشته شده : سه ایستگاه بعد باید تا شوید... - خانه بچم می رُم.... بعد بی اینکه منتظر جواب من باشد... - تو کجا می ری دخترم؟ : کتابفروشی... - خواندن خوبه... مره بیبی.... بسوادی کوریه ... : آدرس را یاد دارید، یا که شما را برسانم تا خانه بچه تان؟! - نی جان مادر... یک نواسِم پشتم می آیه... آدمی نباید در پیری و کهنسالی از وطن کنده شود، از زبان و فرهنگ و خاطرات و از تمام مکان های آشنا، بوی های آشنا.